خاطرات 57 (قسمت چهارم) : فتح سفارت بدون درگيري
وقتي شنيدم كه راديو ايران آزاد شده است و درگيريها در اطراف آن به شدت ادامه دارد، ديگر فرصت را براي عزيمت دانشجويان مسلمان از سراسر ايتاليا به رم براي اشغال سفارت كافي ندانستم و احساس كردم بايد بلافاصله به سفارت بروم و با معرفي خود به عنوان نماينده دولت موقت اداره سفارت را بعهده بگيرم و هر خطري را در اين راه استقبال كنم. خون من كه رنگينتر از خون مردم مسلمان و مؤمن كشورمان نيست كه اين روزها با شعار الله و اكبر به فرمان رهبر و مولايشان به مقابله با دژخيمترين و سفاكترين رژيم زمانه و حاميان جهاني آن پرداختهاند. به طرف سفارت به راه افتادم و در راه به آنچه بايد كرد ميانديشيدم. نزديك سفارت از اتوبوس پياده شدم و يك بار به منزل محل تجمع زنگ زدم. يكي از دوستان انجمن اسلامي شهر فلورانس بنام محمد جلالي كه برادرش در شهر رم فرش فروشي داشت، آپارتماني را در اختيار ما گذاشه بود. او كه نقاش و خطاط ماهري هم بود به منزل برگشته بود. از او خواستم كه عكس حضرت امام(ره) را روي پارچه بزرگي بكشد تا موقع اشغال و در حقيقت آزاد سازي سفارت روي درب ورودي سفارت نصب شود. قرار شد متني هم تحت عنوان سفارت جمهوري اسلامي ايران در ايتاليا به فارسي و ايتاليايي نوشته شود تا بتوان آن را روي تابلو سفارت شاهنشاهي نصب كرد. او به سرعت اين كارها را انجام داد. محمد جلالي اكنون استاد رشته معماري دانشگاه شهيد بهشتي تهران است. تلفن بعدي به همان مأمور رمز بود. به او گفتم كه من عازم سفارت هستم و از او خواستم سريعاً خود را برساند. هوا تاريك شده بود و نم نم باران ميباريد. زير باران خود را به سفارت رساندم، اين دفعه يك ايراني ارمني به نام آرام كه منزلش در سفارت بود به دم در آمد و از پشت ميلههاي درب دوم سفارت با من صحبت كرد. به او گفتم: من قديري، نماينده دولت موقت انقلاب اسلامي هستم و آمدهام سفارت را تحويل بگيرم. گفت: آقا من اينجا هيچ كاره هستم. من نگهبان سفارت هستم و هيچ مسئولي هم در سفارت نيست و شما لطفا فردا مراجعه بفرماييد. گفتم: الان من مسئول سفارت هستم و شما بايد به دستورات من عمل كرده و آن را اجرا كنيد. مگر نشنيدي كه راديو هم آزاد شده است. گفت: شنيدم، ولي من چنين اختياري ندارم و ضمناً كليدهاي ساختمان سفارت نيز در اختيار من نيست. منزل من در گوشه از حياط سفارت است. گفتم: چه كسي اختيار سفارت را دارد؟ گفت، كار دار سفارت آقاي پرويز زاهدي كه اكنون در اقامتگاه (رزيدانس) است و در سفارت نيست. سفارت تعطيل است و هيچكس جز من و خانوادهام در سفارت حضور ندارد. گفتم: خيلي خوب: ميآيم توي سفارت و به او تلفن ميزنم تا بيايد سفارت را تحويل من دهد. گفت: لطفاً از بيرون زنگ بزنيد. گفتم: نه، ميخواهم از داخل سفارت زنگ بزنم. گفت: من اجازه ندارم شما را و هيچكس ديگر را به سفارت راه دهم. قدري خود را ناراحت نشان دادم و با قاطعيت گفتم: مثل اينكه شما نميخواهي در سفارت، به كارت ادامه دهي، اگر در را باز نكني از حالا به فكر ترك سفارت باش و يادت باشد كه همكاري نكردي. قدري جا خود و به فكر فرو رفت. در اين لحظه مأمور رمز سفارت كه روز قبل با ما اعلام همبستگي كرده بود به سفارت رسيد و او هم از آن دربان خواست كه در را باز كند و گفت كه ديگر اوضاع فرق كرده و رژيم شاه تمام شده است. از امروز آقاي قديري رئيس سفارت است. كاري نكن كه نتواني به همكاري با سفارت ادامه دهي. او قدري سست شد و گفت: پس لطفاً بعد از اينكه تلفن زديد، سفارت را ترك كنيد. گفتم: نميگذارم براي شما مشكلي پيش بيايد. وارد حياط سفارت شده و به خانه او كه گوشه سفارت بود رفتم، همسرش نيز مثل او گيج شده بود. به او سلام كردم. آقاي آرام مرا به عنوان نماينده دولت موقت معرفي كرد. نگران آينده خود بود. به او گفتم: اگر همكاري كنيد به كارتان ادامه خواهيد داد. كنار تلفن نشستم. آقاي آرام تلفن كاردار را گرفت و با كار دار سفارت آقاي پرويز زاهدي صحبت كرد و گفت: آقاي قديري، نماينده دولت موقت اينجا هستند و ميخواهند با شما صحبت كنند. كار دار پرويز زاهدي، پسر عموي اردشير زاهدي بود. ظاهراً از 18 بهمن كه با سفارت تماس گرفته بودم و خود را نماينده دولت موقت معرفي كرده بودم. سفير كه انصاري نام داشت و الان از فعالان ضد انقلاب خارج از كشور است، مفقودالاثر شده بود. گوشي را گرفتم و سلام كردم. مهلت نداد و گفت، قربان سلام عرض ميكنم. من نوكر و چاكر شما هستم و هر چه امر بفرمائيد اطاعت ميكنم!!! گفتم: همين الان به سفارت بيائيد و در را باز كرده و سفارت را تحويل ما دهيد. گفت: هر چه امر بفرمائيد. من هم اطاعت خود را از شما و دولت موقت اعلام ميكنم و افزود: اگر اجازه دهيد من فردا اول وقت در سفارت حاضر شده و كليد را تحويل خواهم داد و خود و همكاران در خدمت شما خواهيم بود. در حقيقت سفارت فتح شده بود. همه چيز مثل موم در دست ما بود و سفارت را در اختيار داشتيم. دير وقت بود و بايد به فكر برنامههاي فردا ميبوديم. با در خواست او موافقت كردم و گفتم: بسيار خوب، فردا ساعت 7 صبح اينجا باشيد. اما وارد ساختمان نشويد، با حضور من بايد در سفارت باز شود و فردا خواهم گفت كه چه بايد كرد و ضمناً فردا جز كاركنان سفارت و آنهايي كه من ميگويم هيچكس حق ندارد وارد سفارت شود. گفت: اطاعت قربان هر چه بفرمائيد. با چند بار نوكرم، چاكرم گفتن خداحافظي كرد. خيال من راحت شد كه ديگر از بابت كاركنان سفارت مشكلي نخواهيم داشت. آقاي آرام، نگهبان ارمني سفارت كه صداي كاردار سفارت و لحن او را از تلفن شنيده بود كاملاً تغيير حالت داده بود. از اينكه در سفارت را به روي ما باز كرده بود و اجازه داده بود تا ما از خانهاش تلفن كنيم، خوشحال بود و تعارف كرد تا شام را در منزلش بخوريم، اما من تشكر كردم و لب به چيزي نزدم. به او گفتم: بدون اجازه من هيچكس حتي خود كار دار و كاركنان سفارت و خود شما هم حق ورود به ساختمان سفارت را نداريد. من فردا صبح زود ميآيم و آنچه بايد انجام گيرد را ميگويم. به او تأكيد كردم كه كاركنان سفارت فقط وارد محوطه حيات سفارت شوند و هيچ ايراني و غير ايراني را نيز به درون محوطه سفارت و حياط هم راه نميدهيد. تابلوي سفارت شاهنشاهي را با كاغذ يا پارچه بپوشانيد، تا فردا تابلوي جديد نصب كنيم. اطمينان داد كه تمام موارد فوق را رعايت خواهد كرد. من هم قول ادامه حضور او را در سفارت دادم و از همكاري او تشكر كردم. از صحبتهاي من هم او و هم همسرش خوشحال شدند. با مأمور رمز از سفارت بيرون آمدم. مأمور رمز هم از نتيجه كار راضي و به آينده خود اميد وار بود. آن نگهبان ارمني سالهاي سال در سفارت به همكاري ادامه داد. و از پرتلاشترين كارمندان سفارت بود. كارمند رمز مورد اشاره نيز در وزارت خارجه باقي ماند و مدتي را نيز تحت مديريت اينجانب در زمان تصدي پست مدير كلي اطلاعات و مطبوعات وزارت امور خارجه كار كرد، احتمالاً الان بايد بازنشسته شده باشد. پرويز زاهدي، مدتي كاردار بود و سپس وقتي مأموريتش پايان يافت از بازگشت به كشور امتناع نمود و ظاهراً عازم آمريكا شد. 21 بهمن 1357، شب، در حالي كه باران ميباريد سفارت را ترك كردم. در حالي كه سفارت به زيبايي فتح شده بود. در حالي سفارت را ترك كردم كه اميد ديدار مجدد حضرت امام (ره) پدر و مادرم و بازگشت به ايران در دلم شادي و شعف ايجاد كرده بود. آخر من از سال 1353 تا پيروزي انقلاب اسلامي يعني به مدّت 5 سال نتوانسته بودم به ايران باز گردم. برادرم فريدون كه دو سال از من كوچكتر است و او هم براي تحصيل در رشته معماري به ايتاليا آمده بود، در تابستان سال 1355 به ايران باز گشت و نتوانست به ايتاليا بازگردد. ساواك او را دستگير و ممنوعالخروج كرده بود. ساواك از فعاليتهاي او اطلاعي نداشت و نميدانست كه او هم در بنيانگذار انجمن اسلامي فلورانس كه اولين انجمن در ايتاليا بود، شركت داشت و بسيار هم فعال بود. ليكن از فعاليتهاي اينجانب اطلاعاتي بدست آورده بود. فعاليت انجمن اسلامي فلورانس تا آن زمان مخفي بود. ولي وقتي كه فهميدم كه لو رفتهام، فعاليت خود را به صورت علني آغاز كردم و اين امر امكان فعاليت بيشتري را برايم ايجاد كرد. البته اميد به بازگشت به ايران را از دست داده بودم و 5 سال بود از ديدن پدر و مادر و ساير بستگان عزيزم محروم بودم .هوا سرد و باراني بود. به سمت منزل محمد جلالي رفتم و شب را نزد او ماندم. او داشت عكسي از حضرت مام (ره) را كه مشت خود را گره كرده بود روي پارچهاي سفيد ميكشيد،
تا درب سفارت را به آن مزّين كنيم. بقيه هم كم و بيش آمده بودند. ماجراي حضور من در سفارت و گفتگويم با كاردار را برايشان گفتم: هم از آنچه پيش آمده بود خوشحال بوديم. سفارت بدون درگيري فتح شده بود. ما فقط نگران اوضاع در ايران بوديم.